دلنوشتهایم
روزها در پی هم میگذره انگار نه انگار که امساللم در حال تموم شدن کمتر از دو ماه دیگه عیده وای وقتی یادم میاد عید امسالو واقعا همه چی زود میگذره الان از تنهایی بی کسی با اهنگه محلی اقای خوشرو که بینظیره میخونه کز کردم یه گوشه دارم مینویسم انگاری خسته باشم سر کله زدن با یه بچه گاهی اوقات خیاطی کارای خونه وقتمو پر میکنه ولی دلتنگم وقتیم خوشرو میخونهیه بغض سنگینی تو وجودم که هر لحظه خفهام میکنه شوهری روزا سرکار تمام تلاشش میکنه شبم که میاد هلاک و خسته با این حال با درساییم بازی میکنه دیشب بابایی دیر اومده قبل اومدنش رفته بودی در میکوبدی بلند بلند میگفتی بابا منو داری دلم کباب شد خدا جونم گله نمیکنم ولی میتونس بهتر باشه خیلی بهتر. ...
نویسنده :
مامان فاطمه
16:46
درسا و امیر حسام و ثنا جون
سیزده بدر امسال درسا جون 7 ماه امیر حسام جونم 1ساله و ثنا خانمی 14 ماهشه ...
نویسنده :
مامان فاطمه
18:00
درسا ونیایش در 7 ماهگی
نیایش دختر عمه درسا
اینم دخترعمه نازت که عمه جون و مامانی یه روز برا زایمان رفتن بیمارستان یعنی زنداداش وخواهر شوهر نیایشم ساعت 10:30 بدنیا اومد ...
نویسنده :
مامان فاطمه
17:25
اولین روز و اولین ساعات زندگیت
مادر شدن را درک میکنم
یک زن شدم تحملی پایدار یک دنیا گفت ازسیبی که چیدم ولی هیچکس نگفت نشان عشق "سیب سرخی شد که من به ادم دادم" تقدیم به مامان خوب ونازم ...
نویسنده :
مامان فاطمه
10:06